معنی برآورده شدن حاجت

لغت نامه دهخدا

برآورده شدن

برآورده شدن. [ب َ وَ دَ / دِ ش ُ دَ] (مص مرکب) مجهول برآوردن است. رجوع به برآوردن شود.
- برآورده شدن حاجت، روا شدن و قضا شدن آن.


برآورده

برآورده. [ب َ وَ دَ / دِ] (ن مف مرکب) صنیع. مصنوع. ساخته. ساخته شده: این از برآوردگان فلان است از ساخته ها و از صنایع اوست. (یادداشت بخط مؤلف). صنیع؛ کار ساخته و برآورده. (منتهی الارب):
تهمتن یکی خانه از خاره سنگ
برآورده دید اندر آن جای تنگ.
فردوسی.
دین سرایی است برآورده ٔ پیغمبر
تا همه خلق بدو در به قرار آید.
ناصرخسرو.
|| مسدود شده:
ز دیده بر دلم آمد ز دل بدر نرود
که شد بخون دل آن رهگذر برآورده.
صائب.
|| بر برده. بالا برده. بلند کرده. رفیع. مرفوع: عزیز را میدانی بود سه میل راه و دوصد گز پهنای وی پنجاه گز برآورده از چوب صندل و آبنوس. (قصص الانبیاء).
- برآورده چرخ، چرخ مرفوع، چرخ رفیع و بلند:
در هیزم و گندم و گوسپند
ببست این برآورده چرخ بلند.
فردوسی.
الا ای برآورده چرخ بلند
چه داری به پیری مرا مستمند.
فردوسی.
- برآورده دست، دست برداشته. دست به مقابل صورت بالا آورده برای دعا:
مگر هفتصد مرد آتش پرست
همه پیش آذر برآورده دست.
فردوسی.
- برآورده سر، رفعت و قدر و بلندمقامی یافته و سرافراز:
که ارجاسب را بود مهتر پسر
بخورشید تابان برآورده سر.
فردوسی.
|| مستجاب.روا. پذیرفته. مقضی. مقضیه. درگیر شده. مقبول. قبول شده. || شخصی که امرا و سلاطین او را بلندمرتبه گردانیده باشند. (برهان). برکشیده:
آنرا که برآورده ٔ تو بود برآورد
و ز جمله ٔ یاران دگر کرد مقدم.
فرخی.
|| پرورده:
وزو مایه ٔ گوهر آمد چهار
برآورده بی رنج و بی روزگار.
فردوسی.
|| پرورش یافته. تربیت شده. بارآورده.مربی. کسی که پادشاهان او را تربیت کرده و پرورده وبزرگ کرده باشند. (انجمن آرای ناصری):
چه بادافره است این برآورده را
چه سازیم درمان خودکرده را.
فردوسی.
تو این بنده ٔ مرغ پرورده را
بخواری و زاری برآورده را.
فردوسی.
|| بچیزی عادت نموده. || از هم جدا ساخته. (برهان). حنطه صوله ومصوّله؛ گندم برآورده و پاکیزه. || در برگرفته. (برهان) (منتهی الارب). || تقلید کرده، چه برآوردن بمعنی تقلید کردن هم آمده است. (از برهان). || (اِ) دیوار عمارت. (برهان). || قلعه و حصار. (برهان) (شرفنامه ٔ منیری) (آنندراج) (انجمن آرا). بنا و اساس. (برهان). بنای بلند و حصار و عمارت عالی. بنای بلند. (آنندراج):
بدرگاه شاه آفریدون رسید
برآورده ای دید سر ناپدید.
فردوسی.
برآورده ای دید سر در هوا
پر از مردم و ساز و جنگ و نوا.
فردوسی.
سپه را بهامونی اندر کشید
برآورده ای دید کامد پدید.
فردوسی.
برآورده ای دید سر درهوا
بدر بر فراوان سلیح و نوا.
فردوسی.


حاجت

حاجت. [ج َ] (ع اِ) صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید:در مجمع السلوک آمده است: ضرورت مقداری را گویند که آدمی بی آن بقا نیابد و آن را حقوق نفس نیز گویند وحاجت، مقداری را گویند که آدمی بی آن بقا یابد معهذا بدان محتاج شود، چون جامه ٔ دوم بالای پیراهن و نعلین در پای. و فضول، آن را گویند که از این دو قسم بیرون بود و آن پایانی ندارد پس باید که مرید مبتدی ترک حاجت و فضول کند و ترک ضرورت نکند - انتهی. || نیاز. نیازمندی. احتیاج. ما به الاحتیاج. مایحتاج. محتاج الیه. اَرب. اَرّب. اربه. مأربه. میل. وطر. بُغیه. بقیه. عوز. فکر. تُلُنّه. تُلَنّه. تُلون. تُلونه. (منتهی الارب). لبانه. (دهار). (منتهی الارب) (اقرب الموارد). زبن. قُنعه. حوجاء. زهر. بدد. اشکله. شجَن. صارّه. ذنانه. دُرسه. لُماسه. لُؤام. لُدُنّه. ظِلف. شَجْب. شَجْو. (منتهی الارب). آیفت. (فرهنگ اسدی نخجوانی). تلنگ. (برهان قاطع):
بتو حاجت آنستم ای مهربان
که بیدار باشی و روشن روان.
فردوسی.
که حاجت نبدشان به یک پر کاه
اگر چند در بسته بد سال و ماه.
فردوسی.
دُ دیگر چه حاجت مرا با کس است
کز این رزم رستم شما را بس است.
فردوسی.
بپرسید پس شاه فرمانروا
که حاجت چه باشد شما را بما.
فردوسی.
لشکر بی اندازه جمع شده است و بزیادت ولایت حاجت است. (تاریخ بیهقی).
این هست ولیک نیستت حاجت
تا از پی رزمها شوی کوشا.
مسعودسعد.
گفتم که حاجتم بتو افزون کنون از آنک
حاجت فزون بود همی ای ماه در سفر.
مسعودسعد.
خلق را داده از کریمی خویش
هر که را بیش حاجت، آلت بیش.
سنائی.
خود این معانی (خوردن، بوئیدن...) بر قضیت حاجت... هرگز تیسیر نپذیرد. (کلیله و دمنه). و زیر او انواع تاریکی و تنگی چنانکه بشرح آن حاجت نباشد. (کلیله و دمنه). ضایع گردانیدن فرصت و کاهلی در موضع حاجت (کلیله و دمنه). ماهی خوار.... بقدر حاجت ماهی میگرفت. (کلیله و دمنه). آنقدر که بدان حاجت باشد برگیریم. (کلیله و دمنه).
عرصه ٔ ولایت بمواجب ایشان وفا نمیکند و حاجت است که از حضرت بمزید نان پاره ای انعام فرمایند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
حریم حشمت جاهش ز وصف مستغنی است
که حاجتی نبود بام چرخ را به یتاق.
رفیعالدین لنبانی.
نیست حاجت مرا بافسانه
کدیه خوش نیست گنج در خانه.
مولوی ؟
وصف ترا گر کند ور نکند اهل فضل
حاجت مشاطه نیست روی دلارام را.
سعدی.
حاجت بکلاه ترکی داشتنت نیست
درویش صفت باش و کلاه تتری دار.
سعدی.
حکیمی راپرسیدند از سخاوت و شجاعت کدام بهتر است گفت آنکه را سخاوت است بشجاعت حاجت نیست. (گلستان سعدی).
چه حاجت است بمشاطه روی زیبا را.
سعدی.
عفو کردن پس از گناه بود
بی گنه رابعفو حاجت نیست.
ابن یمین.
حکیم را بوصیت کردن حاجت نیست. (قرهالعیون).
- اجابت حاجت، برآوردن نیاز کسی. قضای حاجت: شکر کردن به حاجت نخستین اجابت حاجت دومین باشد. (قابوس نامه).
- بی حاجت، بی نیاز:
بی حاجتم به فضل خداوند لاجرم
اندر جهان ز هر که به من نیست حاجتش.
ناصرخسرو.
ور تو خود از حجت بی حاجتی
نه به تو مر حجت را حاجت است.
ناصرخسرو.
- بی حاجتی، بی نیازی:
آزادی اندر بی حاجتی است. هر چند که حاجت بیشتر بود به بندگی نزدیکتر بود. (کیمیای سعادت).
|| خلّه. حوبه. حیبه. مصغبه. مسکنه. شَرْ. (منتهی الارب). افتقار. فاقه. فقر. تنگدستی:
معیار دوستان دغل روز حاجت است
قرضی برای تجربه از دوستان طلب.
صائب.
|| شغل. کار: فقرع الباب فقلت من هذا فقال علی فقلت ان رسول اﷲ (ص) علی حاجه (حدیث). تاریخ اصفهان ابونعیم ج 1 ص 232 س 16. لا یزال اﷲ فی حاجه العبد ما کان فی حاجه اخیه. (حدیث). تاریخ اصفهان ابونعیم ج 1 ص 234 س 2. به حاجتی برخاست [درودگر]. (کلیله و دمنه). || طلبه. سؤال. (دهار). مطلب. مقصود. خواهش. آرزو. کام. مسئول:
مرا حاجت از خواهش خویش نیست
کس از دشمنان تو درویش نیست.
فردوسی.
مرا حاجت از تو یکی بارگیست
وگرنه مرا جنگ یکبارگیست.
فردوسی.
دو حاجت بخواهم چو فرمان دهی
که بر تو بماناد شاهنشهی.
فردوسی.
یکی حاجتستم بنزدیک شاه
وگر چه مرا نیست این پایگاه.
فردوسی.
گفتم زندگانی خداوند درازباد، روزی مسعود است، حاجتی دیگر دارم. (تاریخ بیهقی).
شهری که من آنجا چو رسیدم خردم گفت
این جا بطلب حاجت و زین منزل مگذر.
ناصرخسرو.
یک حاجت باقی است و در جنب عواطف ملکانه خطری ندارد. (کلیله و دمنه).
- بحاجت برخاستن، بمستراح شدن. بغائط شدن. بقضای حاجت رفتن: و هر گاه که طعام خورده بودی زود بحاجت برخاستی و از خورد و بحاجت برخاستن بدیگر مهمات و مصالح نرسیدی. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و عضله ها از تیزی صفرا، آگاهی یابد که بحاجت همی بر باید خاست. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
- بحاجت خواستن، دعاء:
چون جامه ٔ اشن بتن اندر کندکسی
خواهد ز کردگار بحاجت مراد خویش
گرهست باشگونه مرا جام ای بزرگ
بنهاده ام دعای ترا بنده وار پیش.
رودکی.
- حاجت آمدن، ضرورت پیدا کردن: حاجت آمدبدانکه مسعود لیث را نزدیک او فرستاد تا دل او را خوش گرداند و برفت و راست نیامد... (تاریخ بیهقی).
- حاجت کسی را قضا کردن، اسعاف حوائج کسی یا حاجات کسی کردن. مستجاب کردن (دعا را).
- حاجت نداشتن به...، محتاج نبودن به... غنی بودن از...
- روز حاجت، گاه ضرورت: آنکه سنگ در کیسه کند از تحمل آن رنجور گردد و روز حاجت بدو خیری نیاید. (کلیله و دمنه).
معیار دوستان دغل روز حاجت است
قرضی برای تجربه از دوستان طلب.
صائب.
- عرض حاجت، آیفت کردن. (فرهنگ اسدی نخجوانی).
- قضای حاجت، بیرون رفتن. بمستراح شدن.
- || برآوردن نیاز کسی. اجابت حاجت. حاجت برآوردن.
- || به آرزو رساندن. به آرزو رسیدن. مراد یافتن: سلطان از این حدیث سخت بیازردو رسول بُغراخان را بی قضاء حاجت بازگردانید. (تاریخ بیهقی).
- نمازحاجت، نمازی است که برای برآورده شدن حاجت گذارند. و آن دو رکعت است. ج، حاجات. حوَج. حوائج. حاج.


برآورده کردن

برآورده کردن. [ب َ وَ دَ / دِ ک َ دَ] (مص مرکب) ساختن. عمارت کردن:
من اندر نهان زین جهان فراخ
برآورده کردم یکی سنگلاخ.
بوشکور.

مترادف و متضاد زبان فارسی

برآورده شدن

تحقق یافتن، عملی شدن، متحقق شدن، مستجاب شدن، روا شدن


برآورده

متحقق، مستجاب، روا

فرهنگ فارسی هوشیار

برآورده شدن

(مصدر) تحقق یافتن (آرزو و امید) بمرحله عمل در آمدن (آرزو و امید)، اجابت شدن (دعا) مستجاب شدن (دعا) .


برآورده

(اسم) بالا برده برافراشته، پرورده تربیت شده، بیرون کشیده مستخرج، پیدا شده ظاهر شده. -5 افراشته -6 تعمیر شده مرمت گشته اصلاح شده، تمام شده مکمل. -8 انباشته پر شده، قبول شده پذیرفته شده و انجام یافته (حاجت و تقاضای کسی) .

فرهنگ عمید

حاجت روایی

روا کردن حاجت،
روا شدن حاجت، برآورده شدن حاجت کسی،


برآورده

بالابرده‌شده،
روا‌شده،
پرورده،
(اسم) بنای مرتفع: به درگاه شاه آفریدون رسید / برآورده‌ای دید سرناپدید (فردوسی: ۱/۱۱۱)،
[قدیمی] آن‌که زیردست پادشاهی یا بزرگی پرورش یافته و به مرتبۀ بلند رسیده،


حاجت روا

رواکنندۀ حاجت،
آن‌که حاجتش برآورده شده باشد، کامروا: بسی بر بساط بزرگان نشستم / که یک نفس حاجت‌روایی ندیدم (سیف اسفرنگ: لغت‌نامه: حاجت‌روا)،

فرهنگ معین

برآورده

پرورش داده، برکشیده، اجابت شده. [خوانش: (~. وَ دِ) (ص مف.)]

معادل ابجد

برآورده شدن حاجت

1184

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری